روز اولی که از نجف راه افتادیم و به سمت کربلا حرکت کردیم..من کفش هایم را درآوردم..این یک اعتقاد قلبی من بود که در را و مسیر اهل بیت باید صاف و ساده باشی..من با عمویم دو نفری پیاده می رفتیم و مادر و پدیر هم با گروهمان عقب تر حرکت می کردند...من فرز بودم مثل پارسال..عمو هم فرز بود به خاطر همین هر دویمان زود تر از بقیه سر قرار ها می رسیدیم..همین روال تا شب ادامه داشت...
شب اول در یکی از موکب ها استراحت کردیم..مادرم به همراه چند نفر از همگروهی هایمان به موکب های بین راه ایرانیان رفتند تا به مراسماتشان برسند..در ضمن اینترنت هم داشت..حال عجیبی بود..این حال را حتی پارسال هم نداشتم..نماز مغرب بود و من شروع کردم به نماز خواندن ولی جلوی خودم را نمیوانستم بگیرم..اشک ها امانم را بریده بودند..نگاه سنگین بقیه را هم احساس می کردم...از موکب بیرون زدم..مرد ها را هم در نماز جماعت دیدم..خوش به حالشان..چه خوب..چند موکب آن طرف تر دور از چشم بقیه وارد یکی دیگر از موکب ها شدم و نماز عشایم را خواندم..وقتی برگشتم تصمیم گرفتم حالم را بد نشان بدهم تا کسی به حال دگرگون شده ام پی نبرد..
شب با هزار دلیل خوابیدم ولی گرسنگی به من فشار آورده بود..اما به خودم قول داده بودم که سبک غذا بخورم حتی اگر شد نخورم..
صبح حدودای ساعت3 دوباره به حرکت افتادیم..